تلق تولوق

فک میکنم دربارش!!!!

شخصیت منو با برخوردم اشتباه نگیر

شخصیت من چیزیه که من هستم،

اما برخورد من بستگی داره به اینکه " تو " کی باشی

 

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,ساعت 13:24 توسط آرام| |

 

کودکی:مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟

مدرسه: معدلت چند شد؟

دانشجویی:درست کی تموم می‌شه؟

بعد از درس:چرا ازدواج نمی‌کنی؟

بعد از ازدواج:چرا بچه دار نمیشین

بعد از بچه:این بچه قیافه‌ش به کی رفته‎‎?!

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,ساعت 13:23 توسط آرام| |

 

شاید برای شما جالب باشد که بدانید مثل یک بام ودو هوا از کجا آمده است .
روزی پسر و دختر خانواده مهمان خانه پدرشان شدند و تصمیم گرفتند همگی شب را در منزل پدری به صبح برسانند.
طبق عادتی که در زمانهای قدیمی مرسوم بود برای خواب به پشت بام رفتند بعد از چند دقیقه مادر خانواده به پشت بام رفت تا برای مهمانها یش آب ببرد .
در یک طرف پشت بام دختر وداماد زن با فاصله از هم خوابیده بودند. مادرزن به دامادش گفت : هوا خیلی سرد دخترم را در آغوش بگیر تا گرمت بشه .
سپس به طرف دیگر پشت بام رفت زن دید که پسرش همسرش را در آغوش گرفته .مادر شوهر به عروسش گفت :از هم فاصله بگیرید هوا گرمه گرمازده می شید .
در این هنگام عروس که خیلی ناراحت شده بود گفت : قربون برم خدا رو یک بوم و دو هوا رو" این ور بوم تابستون "اون ور بوم زم

 

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,ساعت 13:18 توسط آرام| |

 

اگر آنکه رفت


خاطره اش را می بُرد


فرهاد سنگ نمی سُفت!


مجنون آشفته نمی خُفت!


حافظ شعر نمی گفت!

 

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,ساعت 13:18 توسط آرام| |

 

وقتی تصادف می کنی، میگن برو خدا رو شکر کن که نمردی!
وقتی تنها موندی، می گن برو خدا رو شکر کن که هیشکی نیس رو مخت باشه!
وقتی دزد کیفتو می زنه، می گن برو خدا رو شکر کن که فقط کیفتو زده،چاقو بهت نزده!

وقتی زیر بار قرض و قوله داری داغون می شی، می گن برو خدا رو شکر کن که کار و درآمد داری و می تونی از پسش برآی!
وقتی طلاق می گیری، می گن برو خدا رو شکر کن که بچه نداری!
خلاصـه که همیشـه یه بدبختی بزرگتری هس که بخاطر اتفاق نیفتادنش شاکر باشیم... خداااااایا شکرت !

 

 

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,ساعت 13:11 توسط آرام| |

 

در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله یی بی پناه می خندید
شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت
باید از عشق حاصلی برداشت
سایه یی روی سایه یی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ای لغزید
بوسه ای شعله زد میان دو لب...

(فروغ فرخزاد)

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,ساعت 12:54 توسط آرام| |

 

خسته شدم از آدمایی که می گن:
« تو خیلی خوبی» ، «من لیاقت تو رو ندارم»
بی لیاقت های عزیز !
حداقل واسه دلیل رفتنتون یه ریزه خلاقیت به خرج بدین ...

 

نوشته شده در دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:24 توسط آرام| |

 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا
برخواست و گفت : آری من مسلمانم


 

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!


 

نوشته شده در یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:,ساعت 13:4 توسط آرام| |

 

وقتی از زمین و زمون خسته میشی،وقتی هیچ جا جایی نداری،وقتی تنهایی

وقتی کسی تورو نمیبینه،وقتی تورو اونجور که هستی نمیخاد،وقتی همه  فکری میکنن جز اونکه هستی چکار میکنی؟؟؟

وقتی گوشه ای میشینی و به حال تنهایی و تنهایی خودت غصه میخوری و آه میکشی،وقتی نمیدونی چرا و چرا،وقتی نمیتونی کاری کنی،وقتی خودتی و خودت و تنهاییت،چکار میکنی؟؟؟

وقتی بغض گلوتو فشارمیده،وقتی چشمات بدون اشک گریه می کنند،وقتی نفسهات سنگین میشن،چکار میکنی؟؟؟

وقتی که نمیتونی حتی با خودت حرف بزنی،وقتی قلبت برای تو نمیزنه،وقتی دلتنگ میشی،چکار میکنی؟؟؟

نوشته شده در یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:,ساعت 12:53 توسط آرام| |

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت :
مامانم گفته چیزهایی که تو این لیست نوشته بهم بدی ، اینم پولش
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشنه شده در کاغذ رو فراهم کرد و به دست دختر بچه داد ، بعد لبخندی زد و گفت :
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی ، میتونی یه مشت شکلات بعنوان جایزه برداری
...
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد ، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت میکشه گفت :
دخترم خجالت نکش بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار
دخترک پاسخ داد : عمو نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم ، نمیشه شما بهم بدین ؟
بقال با تعجب پرسید ؟
چرا دخترم ؟ مگه چه فرقی میکنه ؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت : آخه مشت شما از مشت من بزرگتره !!!

نوشته شده در یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:,ساعت 12:43 توسط آرام| |


Power By: LoxBlog.Com